در شرف یک تغییر بزرگم و این به حد کافی ترسناکه. برای من. اما همونطوری که اولین موجای مهاجرت از مهر پارسال بهم رسیده و زندگیم رو زیر و رو کرده میدونم کهه ما بقی هم احتمالا موج های سهمناک تریه. اما! چکار می خوام بکنم؟ این ی تجربه ی جالب بود تا بفهمم که اگه بخوای ناراحت بمونی خواهی موند و بالاخره باید رهاش کنی. احتمالا اگه آگاه باشم به اتفاقی که قرره بیفته مشکلات کمتری خواهم داشت. مثلا حجم دلتنگی و حجم استقلال و غیره. همه اش یک دفعه بیاد سراغم. اما موردی نیست. درستش می کنم و همینه دیگه زندگی همینه. من می خوام که قوی باشم به خاطر خودم و نه حرف هیچ بنی بشر دیگه ای . میدونم که پتانسیلشو دارم و میدونم که علی رغم همه ی بی رحمیای خودم و دیگران با خودم تو سالی که گذشت از پس همه اش بر اومدم و خیلی بهتر هاش جلوی روم خواهند بود. من زندگی رو شاد می خوام. و هیچ چیزی رو دیگه به زور تو زندگیم نمی خوام. و می خوام رها باشم. جمله ای که هر روز صبح باهاش بیدار می شم. می خوام رها باشم از همه ی فکر ها و نگرانی ها. می خوام زندگی رو مثل یک سفر بدونم و لحظه لحظه اش رو تجربه کنم و بچشم. با پوست و خونم. 
تلخه و سخت اما راه هایی هست برای رهایی ازش و برای حلش. 
پول در میاد. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها